تا اردی-بهشت



چند روزی بود که احساس می کردم نیاز به وبلاگ نویسی دارم. این سرویس های وبلاگ نویسی هم هر کدوم یه مرضی دارن آدم نمی دونه کدوم یکی رو برای نوشتن انتخاب بکنه. عَلَی الحِساب اینجا رو انتخاب کردم چون امکان ارتباطاتش بیشتر است و یه نیمچه حالت شبکه های اجتماعی رو هم در خودش داره.

می نویسم، صرفا برای اینکه حال و احوالم بهتر بشه. تو این روزهایی که همه چپیدیم توی خونه و منتظریم که این ابرِ سیاهِ تیره از سرمون رد بشه، که البته بعید است با این مدیریت عهدبوقی حالاحالاها چنین روزی رو ببینیم. اما، آدمی هست و هزار آرزو.

از معدود دلخوشی های این روزها و شب ها دیدن سریالا هست. من فقط یکی-دو قسمت از سریال دوپینگ رو دیدم. اعصابم نکشید. سریال متوسطی بود. باز یکی-دو قسمت هم از سریال کامیون دیدم که خیلی ضعیف بود. نویسنده که ش.عباسی باشه و کارگردان م.اطیابی، فکر نمی کنم نتیجه ی کار بهتر از این باشه. فکر کنم بهترین کاری که اطیابی توی این همه سال ساخت همون سینمایی خروس جنگی بود که سالی یکی دوبار کانالای مختلف نشونش میدن.

و اما سریال پایتخت، تا حدودی خوب هست. فضای کلی سریال حال و هوای خوبی داره. یکیش به خاطر لوکیشن کار هست. شمال و منظره های رنگارنگ، درخت و کوه و رود و . و دیگری خاطره ی 5 سری قبلی. بامزه ترین بخشش هم تا اینجا فکر کنم مچ انداختن بهتاش و نقی بود که باعث میشد نقی مبل رو بچسبه و یکی دیگه هم صحنه ی رونمایی از دختر محمودنقاش بود. این احمد مهرانفر بازیگر شش دونگی هست. فکر نمی کنم دوتا شخصیت شهرام خنجری و ارسطو عامل رو بشه به راحتی فراموش کرد.


دیگه اگه شتر هم بودیم، تا الان تمامی اندوخته ی مان تمام میشد و وقتش بود که به دنبال آب و غذا برویم. چه برسد به مردم ایران که چند دهه هست دستشان زیر ساتور داخلی ها و خارجی هاست. جیب هایشان خالی است و سرمایه های شان با کاهش پی در پی ارزش پول ملی خاکستر شده است.

بله، اگر اندک اندوخته ای هم بود دیگر ته کشیده. همه ی کارگرها و آن هایی که مزد روزانه می گرفتند و درگیر نان شب شان بودند (پس انداز پیش کش). وام یک میلیون تومانی 12% ای. شوخی اش هم قشنگ نیست. تازه باید بروی ثبت نام کنی. اگه از تریبون های رسمی به ملت فحش بدهند از این حرف ها بهتر است.

به زور میخواهند به بهشت ببرند، اما حتی روی زمین هم کاری از دست شان ساخته نیست.


سرپایی چند دقیقه ای* فیلم سینمایی ماموریت» را نگاه کردم. فیلمی از دهه شصت (ساخته شده در سال 65 شمسی). با بازی اکبر عبدی و کلی بازیگر دیگر که البته تعداد قابل توجه شان درگذشته اند. چند تا نکته برای خودم جالب بود.

_ اکبرآقا عبدی تا زمانی که جوان بود نقش آدم های مُسن را بازی می کرد، وقتی هم که پیر شد صورتش را سه تیغ می تراشیدند تا نقش های جوانانه بازی کند. این اواخر هم کلا تغییر فاز داد و به ایفای نقش در جایگاه ن سرزمینم پرداخت :)

_ در این فیلم که سال های ابتدایی بعد از انقلاب را به تصویر می کشد، شهر و ماشین هایش جلوه ی دیگری دارند. در آن سالها مملکت هنوز رنگ و بوی دیگری دارد، طوری که علی رغم جنگ و . چیزهایی از ارتباط با جهان خارج را می توان در آن دید، هنوز تِم استقلال و مقاومت و تحریم و . مثل تار عنکبوت به دست و پای مملکن نپیچیده. ماشین های جورواجور از کمپانی های مختلف. و البته اتوبوس های دو طبقه و یک ژیان که سان-روف هم دارد :)

_ اکبر عبدی این سال ها را دوست ندارم. درست مثل پرویز پرستویی و حتی مهران مدیری. مهمترین دلیلش اینکه حتی خودشان هم نفهمیدند که باید کجای ماجرا بایستند. کجای هنر، کجای ت، کجای ارتباط با مردم و . انتخاب ها و حرفها و موضع گیری های کجدار و مریض. آنها را تبدیل به آدم گاها بلاتکلیفی کرد که نباید انتظاری ازشان داشت. اکبر عبدی در زیر هدایت یکی مثل مرحوم علی حاتمی یا مهرجویی جلوه ی دیگری داشت. اما آنقدر در فیلم های هردمبیل بازی کرد که تبدیل به هیچ شد. هنوز هم باید با خاطره اش در سال های دهه شصت و هفتاد خوش بود.

_عجیب نیست که موفق ترین فیلم های سینمایی چند سال گذشته، آنهایی بودند که سال های دهه شصت و هفتاد را روایت می کردند. مثل نهنگ عنبر، هزارپا و . دوره ای که مملکت ما با خوشی و آسایش به طور کامل خداحافظی کرد و مردم به آن سال ها حس بهتری دارند. سال هایی که خیلی چیزها را در آن گم کردیم.

پی نوشت ها:

* این فیلم را قبلا کامل دیده ام. هر از چندگاهی آی-فیلم پخش می کند.


سال قبل هم همینطور شد. در چشم بر هم زدنی سه هفته از اولین ماه سال رو هم پشت سرگذاشتیم.

یادمه قبل عید همش داشتیم روزها رو میشمردیم که چقدر طول میکشه برسیم به پیک این بیماری همه گیر -اسمش رو نبر- و اوضاع روبراه میشه.

الان دیگه یک هفته هم از اون نقطه ی پیکی که ترسیم کرده بودند هم گذشته.

الان دو ماه هست که سوار اتوبوس نشدم. من مسافت های توی شهر رو با اتوبوس جابه جا میشم.

الان دو ماه هست که اون مسیر خلوت همیشگی رو پیاده روی نکردم.

الان دو ماه هست که کتابفروشی نرفتم.

الان دو ماه هست که اون ساندویچی همیشگی نرفتم.

الان دو ماه هست که بشرهای دوپای متنوعی ندیدم.

اما برام اصلا سخت نیست.

چند سالی هست که زیاد معاشرتی نیستم و همیشه هم تنهایی پلکیدم.

دارم برای هفته های آتی برنامه ریزی می کنم.


زندگی وقتی در طولش اتفاق می افته که آدم اسیر ظواهرش میشه و همه چیز رو به صورت کمّی می بینه. مثلا تبدیل میشه به تعداد فیلم هایی که دیدی، تعداد کتاب هایی که خوندی، مقدار پول و ثروتی که انباشتی، تعداد سفرهات و تعداد آدم ها و روابطی (کاری-شخصی-عاطفی و .) که داشتی. طبیعتا از این منظر، هر چه بیشتر، بهتر.

اما به نظرم، خوشا به سعادت اونهایی که در عرض زندگی می کنند و مبناشون کِیفی هست. اینها جزو اون دسته آدم هایی هستند که هر چیزی رو با حوصله مزه مزه می کنند و نسبت به جزءجزء موضوعی که باهاش روبرو هستند آگاهی دارند. مثلا اگه فیلم می بینند ثانیه به ثانیه اون رو حفظ هستند و با شخصیت هاش عجین شده اند و غرق در دونیای اون هستند. یا اگر کتاب می خونن، به جای اینکه صفحه به صفحه یا فصل فصل جلو برن، کلمه به کلمه جلو می رن و گاهی توی سپیدی فضای بین سطرها سیر می کنند. اگه پول در میارن پشت هر ریال از اون کلی انگیزه، کلی ارزش و کلی خدمت هست. اگه سفر می رن هر ثانیه اش رو زندگی می کنند و به گرفتن چندتا عکس یا خریدن چندتا سوغات قناعت نمی کنند. این جور آدم ها مملوء از دنیاهای ناپیدا و تجربه های عمیق هستند. به جای اینکه چند تا کتاب بخونن و از هیچکدوم چیزی تو ذهنشون نمونه، یه کتاب می خونن و می تونن راجع به لحظه به لحظه اش حرف بزنن.

حقیقتش من دوست دارم زندگی رو توی عرض و عمقش تجربه بکنم. برگردم و کتاب های بسیاری که صرفا برای بالا بردن آمار مطالعه خونده ام، از نو و کلمه به کلمه بخونم. حتی اون کتاب های بدی که میشه به راحتی ازشون گذشت.

غبطه می خورم به حال اینهایی که فن (طرفدار دوآتشه) یک چیزی هستند و با اون زندگی می کنند. توی دوره هایی از زندگیم در سال های دور، همچین حالی رو تجربه کرده ام. با بعضی کتاب ها، بعضی فیلم ها و چیزهای دیگه ای مثل تیم های فوتبال مورد علاقه ام یا بازیکن هایی که اسطوره بودند برام و من با شور و حرارت خبرها و فعالیت هاشون رو دنبال می کردم.

مثل این می مونه که یک روز بشینی و طلوع تدریجی خورشید رو نگاه بکنی. رفتن تاریکی و آمدن روشنایی، کوتاه و بلند شدن سایه روشن ها و تغییر رنگ ها و حسی که از اونها در آدم جاری میشه. شاید برای خیلی ها صبح در یک عدد به خصوص خلاصه بشه. وقتی که از خواب بیدار میشن، یا ساعتی که باید خودشون رو به سرویس برسونن یا توی ایستگاه اتوبوس باشند، یا توی اداره شون حاضری بزنن. صبح برای اونها یعنی ساعت 6 یا ساعت 7 یا ساعت 8. یک عدد مشخص. اما برای اونهایی که زندگی می کنن قطعا چیزی بیش از یک عدد است.


این روزها اونقده درگیر کار و برنامه ها هستم که فرصت نمی کنم به هیچ کدوم از دلمشغولی های شخصیم و علایقم برسم. نه می تونم کتاب بخونم و فیلم ببینم و نه اینکه برم توی این هوای اردیبهشتی قدم بزنم. البته بیشتر روزهای این یک هفته ی گذشته هوا خیلی مزخرف بود. همش گرد و خاک و باد و . دیروز برای یه کاری مجبور شدم یک خرده توی شهر بچرخم. اصلن انگار با بیل خاک میریختن تو حلق آدم. جماعت هم که همه بیرون و ترافیک و .

اینجوری پیش بره بعید نیست دیوونه بشم laugh. باید یک خرده به خودم استراحت بدم. هر چند بعید می دونم تو این وضع و اوضاع زندگی و سختی ها و مشغله های بیشمار بشه و پول درآوردن، دیگه قسمتم بشه بتونم وقتی برای خوندن و نوشتن و دیدن و گشتن اختصاص بدم.

دوره قرنطینه ی بیشتر کتاب هایی که خریده بودم تموم شده، اما کو وقت که بشینم حداقل سرسری ورق بزنم و حظ ببرم.

 


چند روز گذشته به کوب درگیر کار بودم و حسابی خسته شده ام. حتی الان که ساعت یک و نیم صبح هست مشغول کارم. مجبور شدم یکسری فایل رو بگذارم برای دانلود و تا تکمیل اونها بهتر دیدم یکسری به وبلاگ بزنم و چیزکی بنویسم. یه سری به توییتر و اینستاگرام هم زدم. بعد از چند تا توییت با لایک دیگران چشمم به توییت های چندتا اکانت فیک افتاد و اعصابم به هم ریخت. واقعا کجا رفت صفا و سادگی و یک رنگی. حالا معلوم نیست یارو برای فروختن اکانت و تبلیغات هست که فیک کار می کنه یا اینکه سایبری هست و داره شبکه می سازه. وقتی می بینم یک عده ی زیادی اینطور ساده دلانه توی تور فالو کردن اینا می افتند عصبانی میشم.

این چند روز رو مشغول آماده کردن مقدمات یک کار بودم. کلی جزئیات و کلی کار خسته کننده. کتاب هایی که چند وقت قبل خریده بودم هنوز انگار توی قرنطینه هستند. امیدوارم تا آخر این هفته فاز مقدمات رو پشت سر بگذارم و چند ساعتی حسابی با کتاب و فیلم و پیاده روی استراحت کنم. اوضاع جهاز هاضمه هم به هم ریخته و قوز بالای قوز شده.

یه کتابی بود که چند وقتی حسابی تو شوق و ذوق گرفتنش بودم. دو هفته ی پیش بود که یه کتابفروشی توی شهر گفت که می تونه سفارش بده. من هم چون فکر می کردم توی این اوقات قرنطینه ای سخت خواهد بود توی خونه دستم برسه برای همین گفتم که سفارش بده. بعد حدود ده روز خبر داد کتاب رسیده. با حال خوبی رفتم و کتاب رو گرفتم. کتاب حدودا 800 صفحه ای گالینگور با رنگ و رخ عالی، که یک فرهنگ لغت خاص هست. اون رو هم توی قرنطینه گذاشتم. امیدوارم این روزهای خسته کننده بگذره.

گاهی اونقده حوصله ام از این شرایط سر میره که میخواهم همه چیز رو رها کنم.

اما کار و معاش رو نمیشه به این آسونی رها کرد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها